او مي آيد
نوشته شده توسط : هادی تات

 

ساعتی را کنار پنجره بیقرار طی نموده ام

ساعتی بشوق دیدنش به پشت در خمیده ام

های وهوی باد مدتی است در چمن خزیده است

گفت و گوی ابر بادلش شنیدنی است

آسمان بر زمین نگاه می کند

باد نم نمک شدید شد

ابر تیره با دلش رفیق شد

من کنار پنجره نشسته ام

چشم من به دور دستها خیره مانده است

کاش زود تر می رسید

در کنار من گلی شکفته است

دسته ای ز گل کنار من نشسته است

آری آری از برای اوست

شیونی ز آسمان بلند شد

ابر تیره بر زمین گسسته شد

رعد و برق آسمان شنیدنیست

گریه های ابر در پسش چه دیدنیست

باد هم به گریه ها تنید تار

پیچشش رخ چمن نمود تار

برگ گل بخنده گفت آفرین

شاخه درخت قامتی کشید و گفت مرحبا

خیس خیس شد چمن بزیر دست و پا

و چشمان من به راه او غمین و خسته شد

من کنار پنجره نشسته ام

دسته ی گلم کمی فرود آمده

من که صبر کرده ام پس چرا او نیامده

جمعه بود وعده گاه ما به این چمن

جمعه صبح ظهر عصر شد نیامده

حاضرم ز برگ گل براه او فرش وا کنم

حاضرم که سر براه او به صبح تا کنم

کعبه و مراد دل به پیش من

حاضرم بدیدنش کعبه و مراد دل رها کنم

حاضرم که جان به پای او کنم فدا

حاضرم کنار او تمام هستیم فدا کنم

جمعه شد باز ومن کنار پنجره نشسته ام

جمعه عصر شد چشم من به راه و او نیامده





:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 674
|
تعداد امتیازدهندگان : 214
|
مجموع امتیاز : 214
تاریخ انتشار : 3 / 7 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: